کارو

بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را  


به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت  


بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت  


فروغ شب فروز دیدگانم را  


لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن  


در تیره چال مرگ دهشتزا  


امید ناله سوز نغمه خوانم را  


به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم  


پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را  


بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا 


ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را  


به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی  


ز ساحل دور و سرگردان و تنها  


کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را 


با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن  


که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را 

 
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کاررا 


سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی  



به دست پینه بسته ، میفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را  

بر اوج قدرت انسان زحمتکش  
 

ساحل و صدف

ردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام 

 

 خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر 

 

 می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد. 

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟ 

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به 

 

 ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد. 

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود 

 

 دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک  

 

ساحل  

 

نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟ 

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: 

"برای این یکی اوضاع فرق کرد