عاشقِ هم بودند. همونطور که به آینده فکر می کردند، روی صندلی پارک نشستند و به خیابان چشم
دوختند. دختر گفت: «هوا خیلی عالیه» پسر به چهره اش نگاه کرد و لبخند زد. دختر پرسید: «چیزِ
خنده داری گفتم؟»
«نه. فقط...»
«فقط چی؟»
«هیچی»
«لوس نشو. خودت می دونی من از حرفِ نیمه کاره بدم میآد»
پسر لحظه ای نگاهش کرد و گفت: «بستنی می خوری؟»
«آره. ولی به یه شرط»
«به چه شرطی؟»
«به شرطِ اینکه بهم بگی به چی خندیدی »
«پس بذار برم بستنی بخرم و بعد»
دختر خندید و گفت: «میخوای تو راه فکر کنی و یه چیز دیگه بگی؟»
«نه. بهت قول میدم راستشو بگم»
پسر این را گفت و بلند شد. دختر، کیفش را کنارش گذاشت و به پسر که حالا داشت از عرضِ خیابان
می گذشت، خیره شد. دختر ناگهان احساس کرد لحظه ای نمی تواند بدون او زندگی کند. وقتی
اتوموبیلی با سرعت پسر را نقش بر زمین کرد، به جمله ناتمامِ پسر فکر می کرد
سلام
آهنگت قشنگیه
اما اسپیکر من بلند بود
یهو چشمم رفت تو گوشم
سلام
منم دلم برات تنگ شده!
داداشی
چه سوالی ازم پرسیدی که من جوابشو ندادم؟؟؟
ازم پرسیدی تو رو فراموش کردم منم گفتم نه عزیزم مگه میشه منُ تو رو فراموش کنم
دوباره سلام
یادم رفت اسممو بنویسم
راستی این داستانه خیلی قشنگه ها
داستانکتو نخوندم اما می تونم حدس بزنم جریانش چیه
سلام داداشی
خوبی؟
احوال مارو نمی پرسی خوش می گذره؟
سلام نیستی؟؟