داستانک...


عاشقِ هم بودند. همونطور که به آینده فکر می کردند، روی صندلی پارک نشستند و به خیابان چشم 
 
 دوختند. دختر گفت: «هوا خیلی عالیه» پسر به چهره اش نگاه کرد و لبخند زد. دختر پرسید: «چیزِ 
 
 خنده داری گفتم؟» 

«نه. فقط...» 

«فقط چی؟» 

«هیچی» 

«لوس نشو. خودت می دونی من از حرفِ نیمه کاره بدم میآد» 

پسر لحظه ای نگاهش کرد و گفت: «بستنی می خوری؟» 

«آره. ولی به یه شرط» 

«به چه شرطی؟» 

«به شرطِ اینکه بهم بگی به چی خندیدی »

«پس بذار برم بستنی بخرم و بعد» 

دختر خندید و گفت: «میخوای تو راه فکر کنی و یه چیز دیگه بگی؟» 

«نه. بهت قول میدم راستشو بگم» 

پسر این را گفت و بلند شد. دختر، کیفش را کنارش گذاشت و به پسر که حالا داشت از عرضِ خیابان  
 
می گذشت، خیره شد. دختر ناگهان احساس کرد لحظه ای نمی تواند بدون او زندگی کند. وقتی  
 
اتوموبیلی با سرعت پسر را نقش بر زمین کرد، به جمله ناتمامِ پسر فکر می کرد 
 
نظرات 7 + ارسال نظر
شیما شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ http://www.pinh.blogfa.com

سلام

آهنگت قشنگیه

اما اسپیکر من بلند بود
یهو چشمم رفت تو گوشم

[ بدون نام ] شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام
منم دلم برات تنگ شده!
داداشی
چه سوالی ازم پرسیدی که من جوابشو ندادم؟؟؟
ازم پرسیدی تو رو فراموش کردم منم گفتم نه عزیزم مگه میشه منُ تو رو فراموش کنم

بهار شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ http://www.matintop.blogfa.com

دوباره سلام
یادم رفت اسممو بنویسم
راستی این داستانه خیلی قشنگه ها

آدمک یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ http://adamaka.blogsky.com

داستانکتو نخوندم اما می تونم حدس بزنم جریانش چیه

آدمک دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ق.ظ


بهار چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ http://www.matintop.blogfa.com

سلام داداشی
خوبی؟
احوال مارو نمی پرسی خوش می گذره؟

امی پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://www.shelakhteh.blogsky.com

سلام نیستی؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد