ساحل و صدف

ردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام 

 

 خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر 

 

 می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد. 

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟ 

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به 

 

 ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد. 

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود 

 

 دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک  

 

ساحل  

 

نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟ 

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: 

"برای این یکی اوضاع فرق کرد


نظرات 3 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ http://www.setreman.blogsky.com

ممنونم کوچولوی عاشق شعرم قابل شما را نداشت. ممنم که بدون نظر رد نشدی
امیدوارم شما هم موفق باشید.
با تشکر
ژسارا

بهار پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ http://www.matintop.blogfa.com

سلام داداشی
خوبی؟
خوشی؟
یه مدت هر چی خواستم وب تو رو باز کنم باز نمیشد
چی شده بود؟
کجا بودی؟

بهار دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ http://www.matintop.blogfa.com

سلام
وای چرا بیمارستان؟
الان خوبی؟
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد