بنی آدم

سکوت نم آلود کلاس را معلم در هم شکست 

احمدک از خا جست 

بانگ دلش سر داد؛این بانگ چه بود؟ 

ناگهان معلم رو کرد به احمدک و گفت:بگو تا بدانم سعدی چه گفت 

احمدک گفت:سعدی گفت  

بنی آدم اعضای یک دیگرند       که در آفرینش ز یک گوهرند 

چو عضوی به درد آور این روزگار     دگر عضوها را نماند قرار 

تو کز........................           تو کز............................ 

وای احمدک یادش نبود 

معلم رو به احمدک کرد و گفت:ای احمدک نادان بگو چرا نخواندی درس دیروز را؟ 

مگر فرق تو با اینان در چیست؟؟؟؟؟؟؟ 

احمدک گفت:فرق من با اینان در این است که اینان سر بر دامان مادر نهاده اند 

 من بی او کنم سر بر خاک 

که اینان بر مال پدر تکیه کرده اند من بی او کنم پینه دوزی 

ببین دستانم را چگونه پینه بستند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

معلم رو به بچهها کرد و گفت:بروید فلک را بیاورید تا پاهایش را نیز چون دستانش پر پینه کنم 

ناگهان احمدک یادش آمد و 

گفت:تو کز محنت دیگران بی غمی           نشاید که نامت نهند آدمی 

 

 

 

 

 

 

آشنایی

امروز با یه خانومی آشنا شدم 

 

خیلی خانم سنگینی بود  

 

نمی دونم کارم درسته یا اشتباه 

 

اما هرچی باشه من دوستش دارم! 

 

تازه امروز تونستم بهش بگم! 

 

الان حس خیلی خوبی دارم 

 

جای همتون خالی 

 

می خوام جشن بگیرم 

 

آخه بالاخره کسی رو که دوست داشتم مال من شد! 

 

حالا دوستان خودتون بگید کارم اشتباه بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

live.............

پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم
مهران پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
- پنج وارونه چه معنا دارد 

ستهامان نرسیده ست به هم...
از دل و دیده ، گرامی تر هم
آیا هست؟
_ دست ،
آری ، ز دل و دیده گرامی تر:
دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدر تر است.
هر چه حاصل کنی از دنیا ،
دستاوردست !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیده است چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری ،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سر خود ، بانگ زدم :
_ هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
دست که هست !
بیستون را یاد آر ،
دستهایت را بسپار به کار ،
کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار !
وه چه نیروی شگفت انگیزی ست ،
دستها ئی که به هم پیوسته ست !
به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای
دستهایش بسته ست !
دست در دست کسی ،
یعنی : پیوند دو جان !
دست در دست کسی ،
یعنی : پیمان د و عشق !
دست در دست کسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست !
لحظه ای چند که از دست طبیب ،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آئی و سر مست بر افشانی دست ،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !
دست ، گنجینه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در یاری نابینائی ،
خواه در ساختن فردائی !
آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم
سرنوشت بشر است ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ، ولی
دست هامان نرسیده ست به هم !
دست من اما خالیست... 

 

 

 صدای چکش سرخ فام به همه حاضرین فهماند که دادگاه رسمیست و متهم هم خداوند جهان آفرینتنده موجودات
قاضی نعره زد متهم را به جایگاه بیاورید
اما منشی دادگاه اعلام کرد متهم غایب است
و قاضی باز نعره زد عیب ندارد و ما هم در غیاب متهم به اتهاماتش رسیدگی می کنیم و حکم غیابی صادر خواهیم کرد
:قاضی رو به حاضرین کرد و گفت موارد اتهامی خداوند به شرح ذیل می باشد
متهم به چه حقی انسانها را آزاد گذاشت
متهم به چه حقی به انسانها حق انتخاب راه بد را داد
متهم به چه حقی اعلام کرد که همه انسانها برابرند
متهم به چه حقی ثروت را حق همه می داند
متهم به چه حقی ما را که عمری برای دینش جان کنده ایم رها کرده و با همه انسانهای گناهکار یکی می داند!؟ و با چه جراتی این بی عدالتی را انجام می دهد!؟
خداوند متهم است به سوء استفاده از قدرت خدائیش
خداوند متهم است و باید پاسخگو باشد که چطور چنین چیزی ممکن است که انسانهای فقیر حق خود را از ما بخواهند
انسانهای فقیر و پلیدی که جز دزدی کار دیگری ندارند
خداوند متهم است و باید پاسخگو باشد و اگر نتواند پاسخگو باشد من امروز او را در همین دادگاه ودر مقابل همه شما از خدائی خلعش می کنم و خدای دیگری انتخاب خواهم کرد
خداوند متهم است که آزادی به انسانها داد که هر غلطی که می خواهند انجام بدهند و کار ما را سخت کرد
خداوند متهم است به مهربانی بیش از حد که ظلم به انسانهاست
خداوند متهم است به کفران نعمت بخاطر آفرینش اینهمه کهکشان و کره در صورتی که برای ما انسانها تنها باید یک کره زمین و بهشت و جهنم را می آقرید و حداکثر خورشید و ماهی که روز را گرم و شب را روشن کند تا دزدان در امنیت نباشند
خداوند متهم است به آفرینش عشق تا امروز اینچنین کار ما با این جوانهای همیشه احمق سخت شود
خداوند متهم است به 000
به ناگاه فردی ژنده پوش از بین حضار در دادگاه بلند شد و گفت : خداوند من همه صحبتهایش را در کتابهای آسمانیش گفته
شما حق ندارید خداوند عشق را متهم کنید
و مرد ژنده پوش در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد
شما حق ندارید خدای مرا متهم کنید بخاطر خوب بودنش
من وکیل خداوند خواهم بود و یکی یکی سوالات شما را پاسخگو خواهم بود
قاضی نگاهی سراپا تحقیر به مرد ژنده پوش انداخت و گفت : آیا تو بی مقدار وکیل همان خداوندی هستی که ادعا می کند همه ثروتهای جهان آفریده اوست !؟
و قاضی بدون اینکه متتظر پاسخ وکیل باشد ادامه داد : خداوندی که به همه موجوداتش نعمت و پول فراوان می دهد آیا وکیل ثروتمند تر از تو پیدا نکرد تا در این دادگاه به این عظمت و در جمع هیئت منصفه با شخصیت و با اصالت اینچنین تحقیر نکند ما را بخاطر هم صحبت شدن با یک گدا زاده
و وکیل گفت : ای قاضی ! خداوند بنا بر گفته خودش مرا ثروتمند ترین انسان روی زمین قرارداده . اما از آنجا که تعریف شما از ثروت چیز دیگریست ، پس نمی توانید ثزوت مرا ببینید
و خداوند من ثروتمند ترین بنده اش را نزد شما فرستاده ، اما شما کوردلان چشم دل ندارید تا ببینید ثروت بیکران مرا که عشق است
و قاضی نعره زد : ای وکیل گدا زاده ! حد خودت را بشناس و پا را از گلیم چند سانتی خود فراتر نگذار و تنها به سوالاتی که از تو پرسیده می شود پاسخ بده
و وکیل که از نظر من نویسنده این «حقیقت داستانی» که در دادگاه بودم یک فقیر ثروتمند بود ادامه داد
و من امروز با همه دانشم که عشق من است در برابر شما هستم تا همه اتهامها را با دلیل عشق که موجه ترین و روشن ترین برهان است رفع کنم و وکالت متهمم که خدای من است را بر عهده گیرم
پس لطفا یک به یک اتهامها را بگوئید تا از متهمم رفع اتهام کنم
و قاضی نعره زد : اولین اتهام خداوند این است که به چه حقی پس از آفرینش انسان به خودش تبریک گفت بخاطر آفرینش انسان . در حالی که انسانهای پست و گناهکاری در این جهان هستند که به خاطر فقر دزدی می کنند . آیا شکم اینقدر ارزش دارد که بخاطرش دزدی کنند و گناه کنند
خداوند چرا به خودش تبریک گفت بخاطر آفرینش یک دزد فقیر
این هم مدرک که در آخرین کتابش گفته : فتبارک الله احسن الخالقین
و متهم پاسخ داد : ای قاضی در ابتدا خدا را سپاس می گویم که لااقل قبول داری که این قرآن گفته اوست
و اگر خداوند به خودش تبریک گفت بخاطر آفرینش نوع بشر بود نه دزدی که شما با ثروت اندوزی حق او را خوردید تا از سر ناچاری به دزدی پناه آورد
و قاضی گفت ای وکیل برای بار چندم است تذکر می دهم حواست به گلیم خودت باشد
همچنین دلیل تو رد است و این اتهام پابرجا که با بررسی سایر اتهامها در نهایت رای لازم صادر خواهد شد
اما اتهام دوم
موکل شما به چه حقی اعلام کرد که انسان آزاد است تا گناه کند و کفر بگوید
و وکیل پاسخ داد : ای قاضی ! خداوند من به این خاطر همه را آزاد آفرید تا کارهای آنها ارزش داشته باشد
زیرا عبادت از روی اختیار ارزش دارد تا عبادت با چوب و چماق و دور از گناه بودن
پاک ماندن در یک فضای بدون گناه شق القمر نیست
انسانی که بخاطر ترس از گناه از جامعه فرار می کند و دست به هیچ کاری جز عبادت نمی زند از نظر خدای من یک عابد نیست بلکه یک انسان ترسوست
و قاضی ادامه داد : دهان کثیفت را ببند ای وکیل ! تو داری علنا به ما توهین می کنی و مارا ترسو می خوانی احمق
این اتهام هم رفع نشد و اضافه شد به اتهام اول که در هر دو مورد جرم ثابت شده است
اما اتهام سوم : به چه حقی خداوند حق انتخاب راه بد را به انسانها داد
و وکیل پاسخ داد : به این خاطر که اگر راه بد وجود نداشت که دیگر انتخاب معنا نداشت و خوب بودن ارزش نبود
زیرا اگرهمه خوب بودند که دیگر چه نیاز به آزمایش خوبها بود
شما فرشتگان را در نظر بگیرید چه بی مقدارند در مقایسه با انسان که شب و روز فقط چاپلوسی می کنند
و خداوند به این خاطر بود که به خودش بخاطر آفرینش انسان تبریک گفت
و خداوند به این خاطر راه بد را آفرید تا به افرادی مثل شما ثابت کند که کافران مومن چه پلیدند که امروز خدایشان را با کارهایشان محاکمه می کنند
قاضی نعره ای سر داد و از جایگاه خود برخاست تا وکیل را مجازات کند اما سایرین مانع شدند و در خواست بخشش کردند
و قاضی نعره زد افسوس که اکنون زمان محاکمه خداوند است و در پایان دادگاه حتما تو را مجازات خواهم کرد
اما اتهام سوم : چرا خداوند کفران نعمت کرد و اینهمه کهکشان و ستاره و سیاره آفرید در حالی که یک زمین و بهشت و جهنم و خورشید و ماه کافی بود
و وکیل پاسخ داد : ای قاضی خداوند هیچ چیز را بدون دانش و بیخود نیافریده ،و بدان تو اگر بر تاثیر ستارگان بر روی زندگی و آینده جامعه بشر دانش داشتی یقینا تنها همین دانش برای شناخت و پرستش خداوند کافی بود
و تو چه می دانی که در کهکشانهای دیگر چه موجودات مرئی یا نامرئی زندگی می کنند!؟
پس لطفا در مورد چیزی که شعورش را نداری سخن مران
و قاضی چکش را به سوی مرد ژنده پوش پرتاب کرد تا مثل قبل چکش هم از خون سر مرد ژنده پوش لعاب گیرد
و قاضی رو به مرد کرد و گفت این اتهام هم ثابت شد و حال اتهام چهارم
خداوند به چه حقی شیطان را آفرید تا امروز بر خلاف ما کار کند و مایه رنجش ما باشد ، در حالی که تا قیامت زنده باشد و مجازات نشود
و وکیل پاسخ داد ای قاضی خداوند از این روی شیطان را آفرید تا اراده شما را بیازماید
شیطانی که تنها گناهش پیشنهاد دادن به انسانهاست که کارهای پلید انجام دهند اما انسانها در قبول یا رد پیشنهاد اختیار دارند
و شیطان هنوزم که هنوزه خداوند را عبادت می کند و قبولش دارد اما شما پست تر از شیطان او را به محاکمه می کشانید
و قاضی اسلحه اش را از جیب خود در آورد و بدون هیچ اخطاری به سوی وکیل شلیک کرد
و این بار قاضی قهقهه بلندی زد و گفت : حال بگو که آیا من شیطانم ای پلید !؟
و وکیل در حالی که خون از شانه اش سرازیر بود زیر لب زمزمه کرد : ای کاش لااقل شیطان بودید
و قاضی با آرامش خاصی گفت : محاکمه را ادامه می دهیم
اتهام پنجم...
اتهام پنجم هم ثابت شد
اتهام دهم...
اتهام دهم هم ثابت شد
اتهام هزارم...
آنهم ثابت شد
و آخرین و بزرگترین اتهام :خداوند به چه حقی عشق را آفرید تا جوانان امروز اینچنین هرزه و کثیف شوند
و وکیل همه تلاشش را کرد تا آخرین دفاع را از خداوند بکند
و گفت خداوند عشق را آفرید تا نگاهبان نوع بشر باشد
خداوند عشق را آفرید تا دختر و پسر بدور از همه چیز و همه جا دل به هم ببندند تا به ابدیت بپیوندند
و حال مشکل شماست که نمی توانید خوشی این جوانان را ببیند و نمی گذارید تا با عشقشان خلوت کنند
و شما کثیف تر از حیوانات هستید که با خلوت عاشقان هم کار دارید
و صدای تیر خلاص به ذهن مرد ژنده پوش که افتخارش وکالت عشق بود شنیده شد
و مرد ژنده پوش کشته راه عشق شد که مرگ در آن جائی ندارد
و به ناگاه تو گوئی پژواکی از همه پرستش گاههای جهان شنیده شد که می گفت : اگر من به خودم تبریک گفتم بخاطر خلق این نوع انسان بود و بس
به ناگاه در بین حاضرین ولوله ای در گرفت
اما قاضی گوش جان نداشت تا این ندای اهورائی را که همیشه و به همه زبانها در ابدیت طنین انداز است بشنود و با چکش سرخ رنگ خود که از خون انسانهای آزاده لعاب داده شده بود ضربه ای از دور به ذهن همه حاضرین کوبید و گفت : آن مرد را که به سزای اعمالش رساندیم و اینک نوبت ایراد حکم متهم است
و شیطان دادستان این دادگاه خوشحالترین فرد حاضر در دادگاه بود
پس از شنیدن سخنان وکیل متهم و با توجه به تعداد بسیار زیاد اتهامهای وارد شده و وجود دلائل و شواهد مستند و مدارک کافی و با توجه به سکوت متهم که قطعا علامت رضاست من اعلام می کنم که
خداوندا شما در مورد همه اتهامات وارده مجرم شناخته شدید
و شما انسانها را کافر می دانید اگر خدائی نداشته باشند اما خود شما خدائی ندارید . پس به خودتان کافرید
پس ای خداوند من شما را کافر می دانم و دستور می دهم تا از این پس همه یاد شما را اعدام کنند و شما را درگورستان ذهنشان و در قسمت کافرها به خاک بسپارند
و از این پس شما را از درجه خدائی خلع می کنم
جنازه این وکیل را هم ببرید در گورستان کافرهای بی نام و نشان دفن کنید
ختم دادگاه را اعلام می کنم
 

به احترام قاضی قیام کنید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

عشق یعنی......

 وای، باران؛ باران؛
شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائی گلهای امیدم را در روءیاهامی بینم،
و ندائی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین)منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی،تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاکتری.
تو بهاری؟ نه،-بهاران از توست.
از تو می گیردوام، هر بهار اینهمه زیبایی را.
گل به گل،سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد!
در میان من و تو فاصله ها ست.
گاه می اندیشم،
-می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانائی بخشش داری.
دستهای تو توانائی آن را دارد؛
-که مرا، زندگانی بخشد.
وتو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه می بینم،می بینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
آرزومی کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
-راستی شعر مرا می خوانی؟-
نه،دریغا،هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
- کاشکی شعر مرا می خواندی!-
وقتی تو نیستی، خورشید تابناک،
شاید دگر درخشش خود را،
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد. و هر گیاه،
از رویش نباتی خود، بیگانه می شود.
افسوس!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
ای قامت بلند مقدس،تندیس جاودان،
ای مرمرسپید،
ای قامت بلند ای از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاک تراز برفهای قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد می کنی.
وبا نوازشت،این خشکزار خاطره ام را،
آباد می کنی.
ای مرمر بلند سپید،ای پاکی مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زین سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
ای آفریده من،با واژه های ناب
در معبد خیالی خود ساختم تو را.
اما،ای آفریده من!
-نه، ای خود تو آفریده مرا،
-اینک،
با من چه می کنی؟؟؟؟؟؟!!!!!!
ای بلند اندام،سیاه جامه به تن،دلبر دلیر، آن شیر
بیا که دیده من
به جستجوی تو گر از دری شده نومید
گمان مدار که هرگز
-دری دگر زده است
در انتظار امیدم،در انتطار امید
طلوع پاک فلق را،چه وقت آیا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم دید؟؟؟!!!
تو ای گریخته از من! حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
- دوباره آزادی؟
مگر به خواب ببینم،
- شبی بدین شادی
اگر تو باز نگردی،به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
زنام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت:"که بر نمی گردی"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه،
همیشه بی تصویر،همیشه بی تعبیر
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
ای دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کیم ،من فقط می دانم
که تویی،شاه بیت غزل زندگیم
 

تنهایی

گل باغ آرزوهام توی دست سرد باده


واسه من گرون تموم شد این یه دل دادن ساده


رفتی ازم گرفتی رنگ خنده و صدامو


از درخت شبا چیدی همه ستاره هامو


کاش نمی دیدمت


هیچ وقت


سخت از تو دل بریدن


بهترین بهونه ای تو واسه نفس کشیدن


جای تو خالی حالا


حالا تو دوری و دوری بین ما شکسته پلها


اولش دست زمونه گره عشقمو کور کرد


بعدش آورد جدایی قلبمو زنده به گور کرد


دل بهت دادمو گفتم با خوب و بدت میسازم


آخر کار و نخوندم که جونیمو می بازم


حالا تو یه قطره اشکی می درخشی توی چشمام


کاش نمی دیدمت


هیچ وقت


کاش نمی دیدمت


هیچ وقت…………..

احساس

فقط با یک حرف زدن تیر صدایش آنچنان قلبم را شکافت 

 که اگر آن قلب را زیر خروارها خاک مدفون سازند 

 باز به عشق او قطره خونی از قلبم خواهد چکید 

از من مپرس که چرا زانوی عم بغل دارم و شعر اندوه 

می سرایم از چهره ام هویداست 

در درونم چه می گذرد آری دل دادن به دلدار سهل است 

اما دل گردد چون کاه 

اینک دست به دعا برداشته و برایش از صمیم قلب آرزو کامیابی می نمایم 

دوست دارم زمانی که جان می سپارم جامی سیاه  

همراه با شاخه گلی سرخ بر مزارم آیی  

و فقط قطره اشکی بر قبرم بریزی و آن قطره اشک آنقدر سوزان باشد که سنگ قبرم را شکافته و به قلبم رسد 

وآن را برای یک لحظه آن هم یک لحظه کوتاه به طپش در آورده و عشق مرده را در آن زنده کند 

 

(عاشقان دیوانه اند و خود نمی دانند چرا)  

  

 

 

 

 

 

 

آغاز

 

 

رودها در جاری شدن  

وعلف ها در سبز شدن معنی پیدا می کنند 

کو هها با قله ها و ماهی ها با دریاها معنی پیدا می کنند 

و انسانها با عشق ، همه انسانها با عشق 

و خدایا بر من رحم کن  

بر من که می دانم ناتوانم رحم کن 

باشد که خانه ای نداشته باشم 

باشد که جام فاخری بر تن نداشته باشم 

باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم 

اما نباشد ،هرگز نباشد  

در قلبم عشق نباشد 

                                          آمین