نیاز

 کم نامه خاموش برایم بفرست 

 

از حرف پرم گوش برام بفرست 

 

دارم خفه میشم در این تنهایی 

 

لطفا کمی آغوش برایم بفرست

درد دل

خیلی گذشته اما عشق چیزی نیست که فراموش بشه    

آیا این قسمت است که من این گونه در عشقش بسوزم   

 

دارم از یاد تو میرم عشق من کاری بکن    

شاید از غصه بمیرم عشق من کاری بکن    

امون از این عشقی که عاشقم نیست    

امون از این گل که شقایقم نیست    

امون از این یار نفس بریده    

امون از این بغضی که حق حقم نیست    

تازه می خواستم تو دل تو جاشم    

تازه می خواستو به تو مبتلاشم   

 

خراب شدی رو سر آرزوهام    

تاوونه این عشقو من از تو می خوام    

 

عشق من...

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...   

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر

 

آینده ام بودند. 

وقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم  

 

میدانستم . 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح 

 

 همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . 

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده  

 

بودم  

 

، همچون عکسی همه جا همراهم بود . 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به  

 

تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی  

 

اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ، 

 

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ... 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده  

 

ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را  

 

تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. 

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت  

 

پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب 

 

 باشد . 

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله  

 

داشت  

 

که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم  

 

نامزد بشویم. 

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران  

 

خدمت محسن موکول شد. 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ  

 

دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن  

 

هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من  

 

تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت. 

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که  

 

حتی  

 

مرجان هم حسودی اش میشد ! 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و  

 

من   

از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی  

 

ناگوار همه چیز را به هم ریخت . 

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای  

 

محسن شد >> 

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور  

 

عشق محسن بود . 

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده  

 

باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر  

 

سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از  

 

شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . . 

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او  

 

هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟! 

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت . 

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در  

 

کشمکش بودم . 

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد . 

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم  

 

محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که  

 

چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام . 

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز  

 

هم   

دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم  

 

را  

میگیرد. 

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و  

 

گفت: 

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه  

 

کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای 

 

 تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم  

 

که   

می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ،  

 

کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو  

 

از   

خودش دور کنه . 

بعد نامه یی به من داد و گفت : 

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :  

 

(( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )) 

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک  

 

مجسمه به آن خیره مانده بودم . 

اما جرات باز کردنش را نداشتم . 

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به  

 

رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید. 

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان 

 

رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم  

 

میخکوبم کرد . 

            _ سلام مژگان . . . 

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم . 

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم . 

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم ! 

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد 

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت . 

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟ 

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم  

 

گفتم 

_ س . . . . سلام . . . 

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم  

 

قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟ 

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم  

 

کنی ! . . . 

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم 

را سر پا نگه داشته بودم . 

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به

او داشتم . 

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود . 

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . 

کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا 

 

 مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم . 

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند ! 

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که  

 

حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم . 

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . . 

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .  سوار بر امواج نوری ، به

 دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از  

 

طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد . 

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم 

رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود .  

 

دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . . 

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن  

 

در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند . 

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای 

محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی 

 

 قراری میکرد. 

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر  

 

از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد . 

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ،  

 

میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما  

 

دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . 

تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت  

 

بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را  

 

خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد .  

 

جلو رفتم و . . . 

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن  

 

یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته . 

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من  

 

با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر  

 

کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد  

 

به یک پا و … 

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله  

 

محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی  

 

ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من  

 

چقدر پست . 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن  

 

رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از  

 

دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا  

 

ببخشد.


 

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی  

 

شیرینی را تجربه میکنیم. 

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی   

 

عشق مان  نگه داشته ایم.    

 

 

این نوشته از طرف خانم:م.افشار از تهران برای من ارسال شد 

و از من خواست تا اونو به چاپ برسونم  

امیدوارم خوشتون بیاد 

کارو

بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را  


به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت  


بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت  


فروغ شب فروز دیدگانم را  


لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن  


در تیره چال مرگ دهشتزا  


امید ناله سوز نغمه خوانم را  


به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم  


پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را  


بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا 


ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را  


به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی  


ز ساحل دور و سرگردان و تنها  


کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را 


با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن  


که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را 

 
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کاررا 


سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی  



به دست پینه بسته ، میفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را  

بر اوج قدرت انسان زحمتکش  
 

ساحل و صدف

ردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام 

 

 خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر 

 

 می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد. 

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟ 

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به 

 

 ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد. 

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود 

 

 دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک  

 

ساحل  

 

نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟ 

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: 

"برای این یکی اوضاع فرق کرد


دوری...تنهایی

 خیلی وقته که دیگه واسه با تو بودن وقت ندارم  

خیلی وقته که دیگه واسه پرواز باهات آسمونی ندارم 

خیلی وقت میشه که دیگه حرفی واسه گفتن ندارم  

مثل خیلی چیزا بودنت شده برام 

آره معمولی شده دوست داشتن چشات 

دیگه اون حس رو ندارم اون حسی که باید من بمیرم برات 

خیلی وقته که دیگه ندیدمت   نشنیدمت نخوندمت 

خیلی وقته که دیگه واسه با تو بودن یعنی مردن وقت ندارم 

 وقتی واسه دوباره مردن تو چشات من ندارم  

خیلی وقته که دیگه تو آسمون شب ندارم 

ستاره ها ماله تو بودن شب دلیل ماه بود دیگه من واسه شب وقت ندارم 

خیلی وقته که دیگه واسه با تو بودن وقت ندارم 

 

احساس پرواز

عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که 

 

 چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می  

 

گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید وهی سال  

 

ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.او هر روز توی جیب  

 

های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته  

 

چمدانش جا داده بود...


و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی  

 

گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی  

 

سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه  

 

سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟عاشق  

 

گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و  

 

هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که  

 

عاشقی کنم، باز هم کم است...


خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه  

 

درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز  

 

همین  ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت : چیزی با خود نمی  

 

برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را...


اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی  

 

اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق  

 

است. خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و  

 

"هیچ کس" معشوق تو، درسفری که که نامش عشق است. و آنگاه  

 

خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد. عاشق راه  

 

افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده  

 

بود...


عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت...


       جز خدا که همیشه با او بود. 

 

داستانک...


عاشقِ هم بودند. همونطور که به آینده فکر می کردند، روی صندلی پارک نشستند و به خیابان چشم 
 
 دوختند. دختر گفت: «هوا خیلی عالیه» پسر به چهره اش نگاه کرد و لبخند زد. دختر پرسید: «چیزِ 
 
 خنده داری گفتم؟» 

«نه. فقط...» 

«فقط چی؟» 

«هیچی» 

«لوس نشو. خودت می دونی من از حرفِ نیمه کاره بدم میآد» 

پسر لحظه ای نگاهش کرد و گفت: «بستنی می خوری؟» 

«آره. ولی به یه شرط» 

«به چه شرطی؟» 

«به شرطِ اینکه بهم بگی به چی خندیدی »

«پس بذار برم بستنی بخرم و بعد» 

دختر خندید و گفت: «میخوای تو راه فکر کنی و یه چیز دیگه بگی؟» 

«نه. بهت قول میدم راستشو بگم» 

پسر این را گفت و بلند شد. دختر، کیفش را کنارش گذاشت و به پسر که حالا داشت از عرضِ خیابان  
 
می گذشت، خیره شد. دختر ناگهان احساس کرد لحظه ای نمی تواند بدون او زندگی کند. وقتی  
 
اتوموبیلی با سرعت پسر را نقش بر زمین کرد، به جمله ناتمامِ پسر فکر می کرد 
 

دیگه بسه تنهایی

 

دیگه بسه تنهایی ، عشقم آخه کجایی
من و تنها میزاری ، چقدر سخته تنهایی

بیا با هم دو تایی ، بریم با هم یه جایی
با تو زندگی خوبه ،فکر کن وای چه دنیایی

وای چه دنیایی

با تو با تو
باتو خیلی خوشبختم ، میگذره روزهای سختم

با تو همه چی خوبه ، کجایی وقته غروبه
بی تو بد میشه حالم ، یه جواب واسه سوالم

نری من دوستت دارم ، تنهات نمی زارم
بی تو کم می یارم ، نرو نمی زارم

بی تو کم می یارم

دیگه ، دیگه بسه تنهایی ، بسه تنهایی
عشقم آخه کجایی

من و تنها میزاری ، چقدر سخته تنهایی

بیا با هم دو تایی ، بریم با هم یه جایی
با تو زندگی خوبه ، فکر کن وای چه دنیایی

وای چه دنیایی ، وای چه دنیایی

با تو ، با تو
با تو خیلی خوشبختم ، میگذره روزهای سختم

با تو همه چی خوبه ، کجایی وقته غروبه

کجایی وقته غروبه

بی تو بد میشه حالم ، یه جواب واسه سوالم
نری من دوستت دارم ، تنهات نمی زارم

بی تو کم می یارم ، نرو نمی زارم

بی تو کم می یارم

 

 

بهنام علمشاهی

...توجه...توجه...

دوستان عزیزی که متنی دارند و دوست دارند  

این متن در وبلاگ من با نام و نشان خود درج شود  

 می توانند متن خود را به همراه مشخصات   

به آدرس:  chomskhel@yahoo.comایمیل کنند.    

منتظرم  

       

رز سمنانی

به نام آن که عشق را آفرید  

یک روز مثل روزهای دیگه که داشتم برای سرگرمی چت میکردم با یک دختر آشنا شدم دختر خیلی   

خوبی بود اما خوب همش از خودش تعریف می کرد و منو کوچک می کرد خلاصه هرطوری بود من  

متقاعدش کردم که من با همه فرق می کنم.  

خواستم باهاش بیشتر آشنا بشم به همین خاطر شمارمو بهش دادم اما قبول نکرد به سختی وادار به  

این کارش کردم   

چند روز گذشت تا بالاخره زنگ زد با هم آشنا شدین مدتی گذشت منو اون عاشق هم شده بودیم که...  

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست                                            با چنین تقدیر بدی تدبیر نیست   

نمی دونم چه شد عشقم در حالی که می گفت عاشقمه ولی خواهان ترکم بود!!!  

آخه چرا ؟؟؟  

اون می گفت دوستم داره  

من برایش خدا بودم  

من همه کسش بودم آخه چرا؟؟؟  

بی دلیل از زندگیش پاک شدم اما می گفت دلیل داره  

من بهش گفتم ازدواج کردم خیلی خوشحال شد اما نمی دونه اون تمام زندگیمه  

من ازدواج نکردم   

من بهش دروغ گفتم  

من به قدری دوستش دارم که به خاطرش از خانوادم گذشتم 

از زندگی راحتم گذشتم 

از مهر مادری گذشتم  

از تکیه گاهم گذشتم تا فقط اونو داشته باشم اما... 

نمی دونم چه چیزی باعث جدایی ما شد 

شاید براش اثبات نشده که در عشقم صادقم آخه عشق برای افراد بازیچه شده   

اون حرف منو نمی شنوه امیدوارم روزی اینو بخونه   

من دوستش دارم قد مریم خودم  

هیچ وقت هم فراموشش نمی کنم   

می نویسم که شاید بخواند:دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد می پزیرم  

اگر امتحان الهی که من لیاقت ندارم خدا منو با این فرشته بی همتا خود آزمایش کنه  

من تا آخرش هستم میگن بالاتر از سیاهی رنگی نیست پس برای یک عاشق هم بالاتر از مرگ نیست 

پس اگر عشق من گناهه و تاوانش هم مرگه من پزیرا هستم  

نوشتم تا به جهانیان بگم:(رزکم دوووووووووووستت دارم) 

دوستان از شما خواهش می کنم کمکم کنید آخه این حالت داره دیوونم می کنه   

دوستانhelp my  

 

 

 خدا کاری این بار که دستای ظریفش رو تو دستام حس کنم یک بار

بزرگی...

دود اگر از شعله بالاتر نشیند کسر شان شعله نیست 

 

جای چشم را ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است 

 

آدمی گر صدر مجلس ننشیند عار نیست 

 

روی دریا خز گرفته ته در یا گوهر است 

 

آهن و فولاد هر دو از یک کوره آیند برون 

 

این یکی شمشیر بران گردد و دیگری نعل خر است 

 

کره خر ز خریت پیش پیش مادر می دود  

 

کره اسب از نجابت پشت مادر میرود 

 

شصت و شاهد هردو دعوای بزرگی می کنند 

 

پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتریست!!!